وینستون چرچیل بدون روتوش (2)؛ تأثیر اقدامات چرچیل در ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم

چرچیل برای تحریک آمریکا برای ورود به جنگ جهانی دوم، دست به ترفندهای گوناگونی زد به طوری که ژوزف کندی، سفیر آمریکا در بریتانیا، پس از گفتگو با چرچیل نوشت «برای بریتانیا هر یک ساعت با این فکر می‌گذشت که چطور ما را وارد جنگ کند.»
در سپتامبر 1939، بریتانیا با آلمان وارد جنگ شد؛ زیرا چمبرلین تضمین کرده بود آتش جنگ در ماه مارس به لهستان نیز برسد. لوید جورج این تضمین را «احمقانه» نام نهاد؛ درحالی‌که چرچیل از آن حمایت می‌کرد. با این وجود، چرچیل در تاریخ‌نامه خود درباره جنگ این‌چنین نوشت؛ «سرانجام تصمیم گرفته شد؛ تصمیمی در بدترین لحظات ممکن و با کم‌ترین میزان رضایت که بی‌تردید، به کشتار فجیع ده‌ها میلیون نفر خواهد انجامید.» با شروع جنگ، چرچیل دوباره به‌ سِمت پیشین خود به‌عنوان فرمانده ارشد نیروی دریایی بازگشت. سپس در نخستین ماه جنگ، اتفاقی شگفت‌انگیز رخ داد؛ رئیس‌جمهور آمریکا شروع به انجام مکاتباتی شخصی، نه با نخست‌وزیر بلکه با فرمانده نیروی دریایی انگلستان نمود و بدین ترتیب تمام کانال‌های ارتباطی معمول در سیاست را زیر پا گذاشت.
پیغام‌هایی که میان رئیس‌جمهور و فرمانده نیروی دریایی گذشت، از فضای محرمانه بسیار بالایی برخوردار بود که در نهایت تیلور کنت[1]، رمزنگار آمریکایی در سفارت آمریکا در لندن را گرفتار کرد و وی توسط مقامات بریتانیا دست‌گیر و زندانی شد. مشکل از آن‌جا ناشی می‌شد که برخی پیغام‌ها اشارات کنایه‌آمیزی به توافق روزولت – حتی پیش از آغاز جنگ – در خصوص همکاری غیرخنثی با بریتانیای متخاصم داشتند.
در 10 ژوئن 1939، جرج ششم و همسرش، ملکه ماری، در هاید پارک[2] با روزولت ملاقات کردند. در مکالمات خصوصی‌ای که با پادشاه صورت گرفت، روزولت به وی قول داد در صورت بروز جنگ به‌طور کامل از بریتانیا حمایت کند. او قصد داشت در اقیانوس اطلس نقطه‌ای را تعیین کند که توسط نیروی دریایی آمریکا حمایت می‌شود؛ طبق یادداشت‌های پادشاه، رئیس‌جمهور گفته بود کافی است یک یو-بوت (کشتی‌های نیروی دریایی آلمان) ببیند، آن‌وقت آن را غرق می‌کند و منتظر عواقبش می‌ماند. ویلر بنت[3]، زندگی‌نامه نویس جرج ششم می‌نویسد این مکالمات مبنای «توافق پایگاه‌های ناوشکن آمریکایی» در آینده و هم‌چنین «قانون وام-اجاره» برای کمک مالی آمریکا به انگلستان شد. روزولت در گفتگو با فرمانده ارشد نیروی دریایی بریتانیا به این امر واقف بود با کسی در کابینه چمبرلین صحبت می‌کند که سیاست جنگ‌طلبی وی با او در یک سو قرار دارد.
چرچیل سرانجام در سال 1940 به سمت نخست‌وزیری رسید – که این برحسب روزگار با کناره‌گیری کابینه چمبرلین از قدرت پس از شکست متحدین در نروژ برایش مقدر شد – که چرچیل، بیش از هر فرد دیگری در آن نقش داشت. از آن‌جا که او با مذاکرات صلح پس از سقوط لهستان مخالفت کرده بود، این بار نیز با هر مذاکره‌ای در جهت سازش با هیتلر مخالفت کرد. پس از گذشت سالیان طولانی، بسیاری از مدارک موجود هنوز مهر و موم شده باقی مانده‌اند، اما واضح است که در کشور و درون کابینه دولت، حزبی قوی مدافع صلح وجود داشته است. که می‌توان لوید جورج[4] در مجلس عوام و هالیفاکس[5]، وزیر امورخارجه را در این میان نام برد. حتی پس از سقوط فرانسه، چرچیل پیشنهاد دوباره صلح هیتلر را رد کرد. این امر، بیش از هر چیز دیگری بر پایه و اساس عظمت او افزود. جان چارملی، تاریخ‌نگار بریتانیایی با پیشنهاد خود مبنی بر این‌که مذاکرات صلح در 1940 به سود بریتانیا و اروپا خواهد بود، موجی از اعتراضات خشونت‌آمیز به‌راه انداخت. یکی از مورخین ییل[6]، در بوک‌ریویو نیویورک‌تایمز به پیشنهاد چارملی عنوان «اخلاقاً نفرت‌انگیز» را اطلاق کرد. با وجود این اظهارات، چارملی و کار دقیق وی اشاره مهمی بود بر این‌که مخالفت سرسختانه چرچیل با روند صلح در 1940 سرنوشت بدی برای کسی که او ادعای عزیزترین بودنش را داشت رقم زد. امپراطوری و بریتانیایی که در دنیا غیرسوسیالیست و مستقل شناخته می‌شد. باید اضافه کرد این مسأله حتی بر سرنوشت یهودیان اروپا نیز تأثیر گذاشت. جالب آن است که با گذشت هفتادوپنج سال از این واقعیت، نظریه‌هایی انتقادی درباره جنگ‌جهانی دوم وجود دارد که ورود به آن‌ها از لحاظ تاریخی هم‌چنان ممنوع است.
لوید جورج، هالیفاکس و عده‌ای دیگر با انعقاد یک قرارداد صلح موافق بودند، زیرا فهمیده بودند بریتانیا و دومینیون به‌تنهایی از عهده شکست آلمان برنمی‌آیند. پس از سقوط فرانسه، هدف نهایی چرچیل یعنی پیروزی، تنها تحت یک شرط قابل حصول بود؛ ایالات‌متحده‌آمریکا وارد یک جهانی دیگر هم شود. جای تعجب نداشت که چرا چرچیل قلب و روح خود را برای این کار گذاشته بود.
ژوزف کندی، سفیر آمریکا در بریتانیا، پس از گفتگو با چرچیل نوشت «برای بریتانیا هر یک ساعت با این فکر می‌گذشت که چطور ما را وارد جنگ کند.» وقتی او با کشتی لیسبون را به مقصد نیویورک ترک می‌کرد، کندی از وزارت امورخارجه درخواست کرد اعلام کند که اگر کشتی به‌دلایل مشکوکی در میانه اقیانوس اطلس منفجر شود، آمریکا آن را به‌منزله جنگ با آلمان در نظر نمی‌گیرد. کندی در خاطرات چاپ‌نشده خود نوشت «با خودم فکر کردم این مسأله خیالم را راحت می‌کند که چرچیل روی کشتی‌ام بمب نمی‌اندازد.»شاید ترس‌های کندی چندان هم مبالغه‌آمیز نبود. زیرا همان‌طور که سیاست بریتانیا در جنگ‌جهانی اول بود، داخل کردن آمریکا به جنگ‌جهانی دوم نیز از نظر چرچیل امری لازم به‌شمار می‌آمد. او، فرانکلین روزولت را شریک جرمی حاضر و آماده می‌دید.
این مسأله که روزولت در رفتار و کلمات خاص خودش تا پیش از 7 دسامبر 1941 آشکارا طرحی برای جنگ داشت، هرگز واقعاً مورد بحث قرار نگرفته است. استدلال‌هایی درباره از پیش باخبر بودن او از حمله پرل هاربر[8] شایع شده است. در سال 1948، توماس.ا.بیلی مورخ دیپلماتیک در استنفورد، به‌بیان موضع واقعی روزولت می‌پردازد؛«فرانکلین روزولت مکرراً پیش از حمله هاربر مردم آمریکا را فریب می‌داد؛ او مثل پزشکی بود که به‌خاطر خود بیمار باید به بیمارش دروغ می‌گفت. کشور نباید هیچ دخالتی در روز خاص حمله پرل هاربر از خود بروز می‌داد و هر تلاش آشکاری برای سوق دادن مردم به‌سوی جنگ ممکن بود با شکست کامل مواجه شود و یا به برکناری روزولت در سال 1940 و شکست کامل اهدافش منتهی شود.»چرچیل نیز هرگز زحمتی برای پنهان کردن روزولت به‌عنوان هم‌دست خودش به خرج نداد. در ژانویه 1941، هری هاپکینز[9] از لندن دیدن کرد. چرچیل او را به‌عنوان «وفادارترین و کامل‌ترین کانال ارتباطی میان رئیس‌جمهور و من» توصیف می‌کند… پشتیبان اصلی و محرک خود روزولت».
من خیلی زود به پویایی شخصی (هاپکینز) و اهمیت فوق‌العاده مأموریت او پی بردم… او فرستاده مهم‌ترین رئیس‌جمهور در زندگی ما بود. با چشمان براق و آرام خود و احساساتی تحت کنترل گفت:«رئیس‌جمهور مطمئن است که ما جنگ را در کنار هم پیروز خواهیم شد. اشتباه نکنید. ایشان من را فرستاده تا به شما بگویم به‌هر قیمتی که شده او در کنار شما خواهد بود؛ مهم نیست برای خودش چه اتفاقی می‌افتد. تا وقتی جان در بدن دارد، کاری نیست که نخواهد انجام دهد.» سپس با حالی زار و بیمار نشست. به‌شدت می‌لرزید. اما خوب می‌دانست دلیل این حال چیست. قرار بر شکست دادن، نابودی و کشتن هیتلر بود، زیر پا گذاشتن تمام دیگر اهداف، وفاداری‌ها و دست‌آوردها.
در 1976، سرانجام عموم مردم از داستان ویلیام استفنسون[10] با خبر شدند؛ مأمور بریتانیا که با اسم‌رمز «بی‌باک» توسط چرچیل در سال 1940 به ایالات‌متحده‌آمریکا فرستاده شده بود. استفنسون مقامات آمریکایی را در راکفلرسنتر گردهم آورد و به آن‌ها ابلاغ کرد به‌هر وسیله ممکن ایالات‌متحده را وارد جنگ کنند. استفنسون و حدود سیصد مأمور او، با آگاهی کامل روزولت و همکاری عوامل فدرال، « ایمیل‌ها را قطع کردند، سیم‌های شنود نصب کردند، قفل‌های امنیتی را شکستند، آدم‌ربایی کردند و… دست به شایعه پراکنی زدند» و دائماً هدف‌های مورد علاقه خود یعنی «انزواطلب‌ها» را بدنام می‌کردند. چرچیل از طریق استفنسون تحت کنترل سازمان ویلیام دونووان[11]، سرویس اطلاعاتی در حال شکل‌گیری آمریکا بود.
چرچیل حتی در سلسله تبلیغات‌های طرف‌دار بریتانیا و ضدآلمانی هالیوود در سال‌های پیش از ورود آمریکا به جنگ نیز دستی بر آتش داشت. گور ویدال[12]، در نگاهی به تاریخ، اشاره می‌کند که با شروع سال 1937 آمریکایی‌ها در معرض فیلم‌هایی قرار می‌گرفتند که یکی پس از دیگری انگلستان و قهرمان‌های مبارزی که این امپراطوری را بنا نهاده بودند، برجسته و ستایش می‌کرد. ویدال به‌عنوان تماشاگر این محصولات می‌گوید:«ما نه در خدمت لینکلن بودیم و نه در خدمت جفرسون دیویس؛ ما در خدمت تاج‌و‌تخت بریتانیا بودیم». یک چهره کلیدی مهم در تولید فیلم‌هایی که «ما را به‌شکل احمقانه‌ای انگلیسی می‌کرد» مهاجر مجارستانی و دوست چرچیل، الکساندر کوردا[13] بود. ویدال به‌صراحت در یادداشت‌های خود می‌نویسد «به آن‌هایی که امروزه پروپاگاندای صهیونیسم را نامطبوع می‌انگارند، تنها می‌توانم بگویم این اسرائیل کوچک گستاخ امروزی، چیزهای زیادی از انگلیسی‌های کوچک گستاخ دهه 1930 یاد گرفته است. انگلیس سلسله پروپاگاندایی راه انداخت که در تمام فرهنگ ما نفوذ کرد… هالیوود به‌شکل ماهرانه و غیرماهرانه تحت نفوذ مبلغان بریتانیایی بود.»
در حالی که کار روی اذهان آمریکایی‌ها ادامه داشت، دو همدست در تلاش بودند زمینه‌های دشمنی میان آمریکا و آلمان را ترتیب دهند. در آگوست 1941، روزولت و چرچیل در کنفرانس آتلانتیک با یک‌دیگر ملاقات کردند. آن‌ها در آن‌جا منشور آتلانتیک را تدوین نمودند که شامل «چهار آزادی» بود؛ از جمله «آزادی از خواستن» چک‌سفیدی برای گسترش Sozialpolitik انگلو-آمریکایی‌ها به تمام جهان. وقتی چرچیل به لندن بازگشت، کابینه دولت را از این توافق مطلع ساخت. سی‌سال بعد، اسناد بریتانیایی مربوطه منتشر شد. در این‌جا ذکر می‌کنیم که نیویورک‌تایمز درباره این افشاگری‌ها چه چیزی نوشت «اسناد فوق‌محرمانه دولت پیشین بریتانیا که امروز منتشر شد می‌گوید رئیس‌جمهور فرانکلین روزولت در آگوست 1941 به نخست‌وزیر وینستون چرچیل گفت او منتظر حادثه‌ای است که آغازگر خصومت آن‌ها با آلمان نازی باشد… در 19 آگوست 1941 چرچیل اعضای کابینه دولت را از دیگر مفاد ملاقات نیوفاندلند[14] (منشور آتلانتیک) مطلع ساخت که تا آن موقع علنی نکرده بود. روزولت مصمم است که آن‌ها وارد جنگ شوند. اگر او مسأله جنگ یا صلح را به کنگره واگذار کند، آن‌ها می‌خواهند چندین ماه درباره آن بحث کنند. رئیس‌جمهور گفته بود از جنگ حمایت می‌کند اما آن را اظهار نمی‌کند و گفته بود بیش از پیش برای تحریک آن تلاش می‌کند. اگر آلمان‌ها آن را دوست نداشته باشند، می‌توانند به نیروهای آمریکا حمله کنند… قرار بود هرکاری انجام شود تا حادثه‌ای اتفاق بیفتد.»
در 15 جولای 1941، دریاسالار هیئت دریایی بریتانیا در واشنگتن به دریابُد ارشد کشورش نوشت «بزرگ‌ترین امید ما برای وارد کردن آمریکا به جنگ این است که نیروهای نظامی را به ایسلند اسکورت کنیم و امیدوار باشیم آلمانی‌ها برای حمله به آن سستی نمی‌کنند.» دریاسالار سپس شاید به شوخی این‌گونه ادامه می‌دهد: «‌وگرنه فکر می‌کنم بهتر است با ناوگان دریایی خودمان حمله‌ای راه بیندازیم و ترجیحاً آن را اسکورت هم کنیم.» چند هفته پیش از آن، چرچیل که به‌دنبال بهانه‌ای برای وارد کردن آمریکا به جنگ بود، با توجه به موقعیت کشتی جنگی آلمان به‌نام Prinz Eugen به دریابد نوشته بود «در حال حاضر بهتر است این کشتی توسط یک کشتی آمریکایی کنترل شود؛ شاید این مسأله باعث تحریکش شود و به کشتی آمریکایی حمله کند. به این ترتیب، اتفاقی که دولت آمریکا خیلی مشتاق آن است رخ می‌دهد.» اندک اندک، در حالی که آمریکا به جنگ با آلمان نزدیک می‌شد، اتفاق‌هایی در آتلانتیک‌شمالی به‌وقوع پیوست.
اما چرچیل از ترفندهای «پشت پرده جنگ» – درگیر کردن آمریکا با ژاپن – به‌عنوان راهی برای وارد کردن آمریکا به مخامصه با هیتلر هم غافل نبود. سر رابرت کریگی[15]، سفیر بریتانیا در توکیو، مانند سفیر آمریکا ژوزف گرو[16]، به‌شدت تلاش می‌کرد تا از جنگ اجتناب شود. چرچیل به وزیر امورخارجه خود، آنتونی ادن[17]، دستور داد دستورالعملی فوری برای کریگی بفرستد؛ «باید فوراً و خیلی سریع به او ابلاغ شود که ورود آمریکا به جنگ با آلمان و ایتالیا یا ژاپن کاملاً منطبق با منافع بریتانیاست. هیچ‌چیز در حوزه تجهیزات، قابل مقایسه با اهمیت همکاری امپراطوری بریتانیا و ایالات‌متحده برای جنگ نیست.»
چرچیل تمرکز خود را معطوف سخت‌تر کردن سیاست‌های آمریکا نسبت به ژاپن نمود؛ به‌خصوص در روزهای پیش از حمله پرل هاربر. ریچارد لمب[18]، یکی از منتقدان سرسخت چرچیل اخیراً نوشته است «آیا چرچیل دلیل موجهی برای تلاش جهت تحریک ژاپن برای حمله به ایالات‌متحده داشت؟!… در سال 1941 بریتانیا هیچ امیدی به شکست آلمان بدون کمک گرفتن از ایالات‌متحده‌آمریکا به‌عنوان یک متحد فعال نداشت. چرچیل معتقد بود کنگره هرگز به روزولت اجازه اعلان جنگ به آلمان نمی‌دهد… در جنگ، تصمیمات رهبران ملی باید با توجه به اثری که روی جنگ دارند، اتخاذ شود. حقیقتی در این ضرب‌المثل قدیمی وجود دارد؛ در عشق و جنگ، هر چیزی رواست».تعجبی نداشت که در مجلس عوام، در 15 فوریه 1942، چرچیل ورود آمریکا به جنگ را اعلام کرد؛ «این چیزی‌ست که من آرزویش را داشتم؛ از اهدافم بود؛ برای تحققش تلاش کردم و اکنون زمان آن فرا رسیده است».
سرسپردگان چرچیل به‌هیچ‌وجه از نقش چرچیل در وارد کردن آمریکا به جنگ‌جهانی دوم بر علیه او استفاده نکردند. برعکس، آن را به‌نفع او تمام کردند. هری جافا[19]، در عذرخواهی سراسیمه و جاهلانه خود به‌نظر می‌رسد آخرین فرد زنده‌ای باشد که نمی‌خواهد باور کند «مرد تمام قرون» بدون تردید مسئول ورود آمریکا به جنگ بوده؛ به‌هر حال، آیا این ژاپنی‌ها نبودند که به پرل هاربر حمله کردند؟!اما حزب جمهوری‌خواه آمریکا چه می‌شود؟! برای ما چه معنایی دارد که یک رئیس‌جمهور با سردمدار یک دولت خارجی همکاری کند تا ما گرفتار جنگ‌جهانی شویم؟! این پرسش شاید اهمیت کمی برای چرچیل داشت. او کاری به این نداشت که ایالات‌متحده یک ملت مستقل، با شخصیت و جایگاه خاص خود در طرح مسائل است. برای او، آمریکایی‌ها تنها گروهی از «مردم انگلیسی زبان» بودند. او قصد داشت برای آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها یک شهروندی مشترک فراهم آورد؛ یک – به‌اصطلاح – شهروندی «مخلوط با یک‌دیگر» در راه تشکیل هژمونی جهانی انگلیس و آمریکا.
اما شاید بتوان گفت برای آمریکایی‌ها، اتحاد چرچیل-روزولت مسأله‌ای مهم به‌شمار می‌رفت. در این‌جا، با این حال، انتقادها پیش از آن‌که شروع شود، متوقف شد. یک اصل اخلاقی در این‌جا مطرح می‌شود و آن این‌که چرا در تلاش برای نابودی هیتلر، همه‌چیز مجاز بود. پرسش این است که چرا در سال 1939 و 1940 یک جنگ مذهبی علیه هیتلر مجاز بود اما علیه استالین نبود؟! اگر تا آن لحظه، هیتلر هزاران نفر را کشته بود، اما استالین میلیون‌ها نفر را به کام‌مرگ فرستاده بود. در واقع، تا ماه ژوئن 1941، شوروی در منطقه تحت فرمان‌روایی خود قتل عام‌های بیش‌تری در مقایسه با نازی‌ها مرتکب شده بود. حدود 1500000 لهستانی به گولاگ[20] تبعید شدند. حدود نیمی از آن‌ها در دو سال اول جان خود را از دست دادند. همان‌گونه که نورمن دیویس[21] می‌نویسد «استالین از هیتلر در تبدیل لهستانی‌ها به شرایط یک ملت برده» پیشی گرفته بود. البته باید گفت ملاحظات توازن قدرت بود که بین دو دیکتاتور تمایز ایجاد می‌کرد. اما هنوز جای آن دارد توضیحی بیابیم بر این سیاست دوگانه که چرا مصالحه با یک دیکتاتور «از نظر اخلاقی» نادرست و همکاری با دیگری درست بود.
اول خرگوشت را شکار کن!
در اوایل جنگ بود که چرچیل گفت:«من تنها یک هدف دارم؛ شکست هیتلر و این همه‌چیز را برایم آسان می‌کند.» پیروزی به‌هر قیمتی؛ سیاست عملی او از ابتدا تا آخر ماجرا بود. این امر حاکی از اشتباه اساسی و مهلک چرچیل در جنگ‌جهانی دوم بود. جدایی استراتژی کاربردی از استراتژی سیاسی. نخست، طراحی و هدایت کمپین‌های نظامی که او تمام زمان و انرژی خود را صرف آن‌ها کرد. چرا که در هر حال از آن لذت می‌برد. دوم، قرار دادن عملیات‌های نظامی در راستای اهداف سیاسی بزرگ و مهم که قرار بود عملیات‌های نظامی برای این اهداف به خدمت گرفته شوند و او هیچ تلاشی برای تحقق آن نکرد.
اما از آن سو، استالین کاملاً دریافته بود که هدف کلی جنگ، تقویت سیاست‌های خاص است. به‌عبارتی، همان ضرب‌المثل معروف کلوزویت[22] که می‌گوید جنگ ادامه سیاست اما با ابزاری دیگر است. در ملاقات ادن با ورماچ در مسکو در دسامبر 1941، استالین خواسته‌های خود را به‌وضوح در دست داشت؛ بریتانیا حکومت شوروی بر مناطق بالتیک و نواحی‌ای که او به‌تازگی از فنلاند، لهستان و رومانی اشغال کرده بود را به‌رسمیت بشناسد. (آن‌ها به‌تدریج به‌رسمیت شناخته شدند). در طول جنگ، او هرگز این سیاست و دیگر اهداف مهم سیاسی خود را فراموش نکرد. اما چرچیل، برخلاف آن‌که مدام از طرف ادن مورد بازخواست قرار می‌گرفت، هرگز اهمیتی به حرف‌های او – هرچه که می‌خواست باشد – نداد. رویکرد او – به توضیح خودش – همان رویکرد خانم گلاس[23] در دستورالعمل پخت خرگوش آب پز بود؛ «اول خرگوشت را بگیر.» چرچیل بارها و بارها آن را در موقعیت‌های مختلف به‌کار برد. شکست، نابودی و کشتن هیتلر؛ به‌قیمت زیر پا گذاشتن اهداف، وفاداری‌ها و یا دیگر دست‌آوردها.»
توویا بن موشه[24] یکی از دلایل بی‌تفاوتی بی‌قاعده او را این‌گونه بر می‌شمارد؛ سی سال بعد، چرچیل به اسکیث[25] گفته بود… مهم‌ترین خواسته او «رهبری ارتش‌های پیروز بزرگ در جنگ‌ها بوده». در طول جنگ‌جهانی دوم، او هدفی نداشت جز این‌که از فرصت پیش رویش بهترین استفاده را ببرد. مدیریت تقریباً بلامانع جنگی بزرگ.او آماده بود هر آن‌چه او را از این هدف دور می‌کند، نادیده بگیرد و یا به تأخیر بیندازد. او حتی برای تحقق این امر تمام مسئولیت‌های مرتبط با مسند نخست‌وزیری خود را به تأخیر می‌انداخت یا به بعدها موکول می‌کرد.
سیاست چرچیل مبنی بر حمایت همه جانبه از استالین، دیگر سیاست‌ها، به‌خصوص سیاست‌های مطلوب را تحت‌الشعاع قرار داد. به‌عنوان مثال، هانسون بالدوین، کارشناس امور نظامی، گفته است: «تردیدی نیست که – به‌نفع بریتانیا، ایالات‌متحده و جهان بود که اجازه دهند – و یا در حقیقت، دو دیکتاتور بزرگ جهان را تشویق کنند با یک‌دیگر وارد جنگ شوند، تا همدیگر را در هم بشکنند. چنین جنگی، که نتیجه حاصل از آن تضعیف هر دوی کمونیسم و نازیسم بود، نمی‌توانست حاصلی جز صلحی پایدارتر باشد.»به‌جای اتخاذ چنین رویکردی، یا مثلاً حمایت از سرنگونی هیتلر توسط آنتی‌نازیست‌های آلمان حتی به‌جای بررسی چنین گزینه‌هایی، چرچیل تمام حمایت خود را معطوف روسیه شوروی کرد.
بی‌فکری فرانکلین روزولت در مقابل ژوزف استالین شهره خاص و عام است. او به استالین به چشم هم‌دستی رو به پیشرفت و ارزشمند در خلق ساختار آینده «دنیای نو» نگاه می‌کرد. اما نئو محافظه‌کاران و دیگرانی که مخالف بیهودگی رفتار روزولت در برابر حیله‌گری و زیرکی چرچیل در «دنیای قدیم» بودند، متأسفانه در اشتباه هستند. چاپلوسی تهوع‌آور روزولت نسبت به استالین به‌راحتی با رفتار چرچیل سازگاری داشت. چرچیل، درست مانند روزولت به تحسین بیش از اندازه کمونیست قاتل می‌پرداخت و نگران دوستی شخصی استالین بود. گذشته از این، تملق او از استالین و شیوه کمنیستی وی – که بسیار متفاوت از نوع نفرت‌انگیز «تروتکیت»[26] بود – در سطح خصوصی فرقی با سطح‌عمومی‌اش نداشت. در ژانویه 1944، او هنوز درباره ادن تحت «تغییرات عمیقی که در هویت دولت و کشور روسیه اتفاق افتاده‌اند، اطمینان تازه‌ای که در قلب‌های ما نسبت به استالین ریشه دوانیده» نام می‌برد. کلمنیتن، پس از کنفرانس 1944 مسکو در نامه‌ای به همسرش نوشت « من صحبت‌های خیلی خوبی با خرس پیر داشتم. هر چه‌قدر او را بیش‌تر می‌بینم، بیش‌تر از او خوشم می‌آید. حالا آن‌ها به ما احترام می‌گذارند و من مطمئنم آرزوی همکاری با ما را دارند.» نویسندگانی مانند ایسای برلین[27]، که تلاش می‌کنند نشان دهند چرچیل از همه دیکتاتورها من جمله استالین متنفر است و از آن‌ها بدش می‌آید یا جاهل هستند یا صادق نیستند.
حامیان چرچیل اغلب ادعا می کنند که برخلاف آمریکایی‌ها، دولت‌مرد کارکشته و زیرک بریتانیا خطر اتحاد جماهیر شوروی را پیش‌بینی کرده بود و سرسختانه تلاش کرد تا آن را از میان بردارد. استراتژی معروف «مدیترانه» چرچیل (یعنی حمله به اروپا از طریق نواحی نرم به‌جای تمرکز بر تهاجم به شمال فرانسه) اثباتی است که بر این ادعا می‌آورند. اما این نوعی دفاع پس از واقعه است که جنگ‌سرد توسط چرچیل راه افتاد. شواهد بسیار کمی وجود دارد مبنی بر این‌که تمایل به شکست روس‌ها از وین و بوداپست انگیزه دفاع چرچیل از استراتژی «نواحی نرم» بوده باشد. در آن زمان، چرچیل تنها اهداف نظامی برای این کار داشت. آن‌طور که بن‌موشه می‌گوید «مورخان دربار بریتانیا مشخص ساخته‌اند که پس از پایان نیمه دوم سال 1944 و پس از عبور از کانال بود که چرچیل ابتدا شروع به پیش‌گیری از روس‌ها در جنوب‌شرقی اروپا با ابزار نظامی کرد. تا پیش از آن، چنین حرکتی بنا به‌دلایل متفاوت غیرممکن بود. این هم یکی دیگر از حرکات نظامی عجیب و غریب چرچیل بود؛ درست مانند حمله به استحکامات اروپا از طریق نروژ یا انصراف از حمله به شمال فرانسه تا سال 1945 که آن زمان روس‌ها به راین می‌رسیدند.
گذشته از این، مخالفت آمریکا با استراتژی جنوبی چرچیل ناشی از نادیده گرفتن خطر کمونیست‌ها نبود. همان‌طور که ژنرال آلبرت سی.ودمیر[28]، یکی از سرسخت‌ترین ضدکمونیست‌های ارتش آمریکا نوشت، «اگر ما از طریق تنگه لیوبیانا[29] به بالکان‌ها حمله کرده بودیم، می‌توانستیم روسیه را تا وین و بوداپست شکست دهیم. اما لجستیک‌ها در آن‌جا به زیان ما بود. تقریباً غیرممکن بود که بیش از دو بخش تدارکات را در بندرهای آدریاتیک فراهم بیاوریم. پیشنهاد نجات بالکان از چنگ کمونیست‌ها هرگز با تهاجم به «نواحی نرم» مقدور نبود. زیرا چرچیل، خود راه پیروزی تیتو را باز کرده بود. کسی که سرسختانه و با کمک بریتانیا مدت‌ها پیش از آن‌که ایتالیا خود به تصرف درآید، در یوگسلاوی پناه گرفته بود.
اظهارات ودمیر درباره یوگسلاوی قابل توجه بود. چرچیل در این مورد توصیه وزارت امورخارجه خود را رد کرد و به‌جای آن روی اطلاعاتی که به‌خصوص رئیس وزارت امورخارجه قاهره واحد عملیات‌های ویژه فراهم آمده بود اتکا کرد که توسط یکی از عوامل کمونیست به‌نام جیمز کلاگمن هدایت می‌شد. چرچیل حمایت خود از ارتش پارتیزان وفاداران ژنرال میهایلوویچ[30] را برداشت و شروع به حمایت از تیتو، رهبر پارتیزان کمونیست نمود. چرا که پیروزی تیتو[31] بر چرچیل پوشیده نبود. وقتی فیتوری مک لین[32] پیش از آن‌که به‌عنوان رابط نزد تیتو فرستاده شود، توسط چرچیل مورد مصاحبه قرار گرفت، مک لین دریافت که تحت رهبری کمونیسم، هدف نهایی پارتیزان‌ها بی‌تردید استقرار یک حکومت کمونیست در یوگسلاوی مرتبط با مسکو خواهد بود. دولت‌مردان او چطور می‌توانستند چنین احتمالی را برآورد کنند؟! پاسخ آقای چرچیل بدون هیچ تردیدی جواب سؤال من بود. او گفت:«تا زمانی که تمام مردم مغرب زمین در معرض وحشت از خطر نازیسم قرار دارند، ما نمی‌توانیم توجه خود را از چنین موضوع حساسی بر سیاست‌های بلندمدت متمرکز کنیم.»خیلی دشوار است که به چنین نگرش احمقانه‌ای فکر کنیم که تشویق به جنگ در مقابل ملاحظات سیاسی در درجه دوم اهمیت قرار داشته باشد. وقتی یک مشاور از چرچیل پرسید هزینه انسانی سیاست‌های وی مبنی بر اینکه یوگسلاوی تبدیل به‌یک دیکتاتوری کمونیستی طبق الگوی شوروی شود چقدر بوده، چرچیل پاسخ داد:«مگر قصد داری آن‌جا زندگی کنی؟!»
نگرش خوش‌بینانه چرچیل نسبت به استالین و روسیه با نگرش وی نسبت به آلمان تفاوت فاحشی داشت. چرچیل در پشت هیتلر روح کهنه پروس را می‌دید که علی‌الظاهر نه‌تنها باعث دو جنگ‌جهانی شد، بلکه دلیل جنگ فرانسه-پروس نیز شد. چیزی که در آن لحظه داشت با آن می‌جنگید، حکومت ستم‌گر نازی و نظامی‌گری پروسی بود؛ دو عنصر اصلی در حیات آلمان که بایستی به‌طور کامل نابود می‌شد. در اکتبر 1944، چرچیل هنوز داشت برای استالین توضیح می‌داد که «مشکل اصلی این بود که اجازه ندهیم در زمان نوه‌های ما آلمان روی پای خودش باشد.» چرچیل در خصوص اشرافی‌گری پروسی، نازیسم و منابع توسعه‌طلبی آلمان دچار یک سردرگمی» بود. دیدگاه او بسیار شبیه نگرش سِر رابرت ونسیتارت و سِر وارن فیشر[33] بود؛ می‌توان گفت، این نگرش ترکیبی از انزجار از نژادپرستی و توازن محاسبات قدرت بود. هدف چرچیل، نجات جهان از چنگال نازیسم نبود، بلکه به گفته خودش «ممانعت بلامنازع از قد علم کردن آلمان‌ها به‌عنوان یک قدرت نظامی» بود.
بنابراین خیلی عجیب نیست که چرچیل حتی به درخواست‌ مخالفت‌ آلمانی‌های ضد هیتلر گوش نکرد؛ کسانی که به‌دفعات تلاش کردند رابطه‌ای با دولت بریتانیا ایجاد کنند. چرچیل به‌جای تلاش برای تشویق و یا یاری کودتای ضدنازی در آلمان، جواب رابطان گروه‌های آلمانی مخالف را تنها با سکوتی سرد داد. تکرار هشدارهای آدام فون تروت[34] و دیگر رهبران مقاومت از احتمال قریب‌الوقوع بلشویک شدن اروپا، هیچ تأثیری در چرچیل نداشت. یک مورخ اخیراً نوشته است «چرچیل با ناسازگاری‌های خود و خودداری از انجام مذاکرات با آلمانی‌های مخالف، فرصت پایان دادن جنگ در ماه جولای 1944 را نابود کرد». چرچیل و هم‌دستانش برای اضافه کردن رسوایی به حماقت‌های خود، به تمسخر و تحقیر افسران شجاع آلمان که توسط گشتاپو قتل عام شدند، دست یازیدند.
همه آن‌چه چرچیل به‌جای کمک به آلمانی‌های مخالف پیشنهاد داد، این بود که برای پایان دادن به جنگ قبل از اینکه ارتش سرخ به‌سوی اروپای مرکزی سرازیر شود، بی‌قید و شرط تسلیم شوند. پس از آن، چرچیل در مورد نقش خود در مجلس عوام در کازابلانکا در ارتباط با اعلام روزولت مبنی بر سیاست تسلیم بی‌قید و شرط دروغ گفت و مجبور شد از اظهارات خود عقب‌نشینی کند. آیزنهاور، به‌همراه عده‌ای دیگر، قاطعانه و مصرانه با فرمول تسلیم بی‌قید و شرط مخالفت کردند.تأثیر مهلک این سیاست به‌واسطه طرح مورگنتا[35] تشدید شد؛ طرحی که به آلمانی‌ها تصویر وحشت‌ناکی از تسلیم بی‌قید و شرط را ارائه می‌داد. این طرح که توسط روزولت و چرچیل در کبک کلید خورد، قصد داشت آلمان به کشوری کشاورزی و چوپانی تبدیل شود؛ حتی قرار شد معادن منطقه رور[36] به‌کلی نابود شود. این حقیقت که این امر می‌توانست به مرگ ده‌ها میلیون نفر منتهی شود، آن را به‌مدل کاملاً مشابهی با برنامه‌های هیتلر مبنی بر مواجهه با روسیه و اوکراین بدل ساخت.
چرچیل در ابتدا با این طرح مخالف بود. با این وجود، او درست مانند مورگانتا، توسط پروفسور لیندمن[37]، لقب قاتل دیوانه متنفر از آلمان را گرفت. لیندمن، به لرد موران[38]، پزشک شخصی چرچیل گفته بود: «من برای وینستون توضیح دادم که این طرح به‌واسطه حذف رقیبی خطرناک، بریتانیا را از ورشکستگی نجات خواهد داد؛ وینستون چنین دیدی نداشت و از هیچ تهدید دهشت‌ناکی نسبت به مردم آلمان حرفی نزد». به گفته مورگانتا، تمام صحبت‌های مربوط به این طرح توسط چرچیل یادداشت شد. وقتی روزولت به واشنگتن بازگشت، هال و استیمسون نگرانی‌های خود را به رئیس‌جمهور اعلام کردند. اما چرچیل بر آن مصر بود. وقتی چرچیل در کتاب خود، تاریخ جنگ به این بخش از ماجرا رسید، از گفتن آن طفره رفت و درباره نقش خود در حمایت از طرح مورگانتا دروغ گفت.
در ورای ماجرای خود طرح، لرد موران شگفت‌زده بود که چطور ممکن بود چرچیل در کنفرانس کبک «بدون فکری درباره آینده آلمان حاضر شود حتی اگر قرار بود آلمان تسلیم هم بشود». پاسخ این بود که «او آن‌قدر درگیر هدایت جنگ بود که وقتی برای فکر کردن به آینده نداشت».جزئیات نظامی، او را بیش از حد مجذوب کرده بود و صراحتاً از مسأله‌ای که مربوط به کنفرانس صلح بود، خسته بود… نخست‌وزیر نیروی رو به پایان خود را بابت موضوعاتی هدر می‌داد که مستقیماً به سربازان مربوط می‌شد. خاطرات من در پائیز 1942 نشان می‌دهد چطور با سر استفورد کریپس صحبت کردم و آشکار می‌کند او خود را در نگرانی‌های من سهیم می‌دانست. او می‌خواست نخست‌وزیر بر استراتژی گسترده جنگ و سیاست‌های خطیر تمرکز کند… هیچ‌کس نمی‌توانست کاری کند تا چرچیل اشتباهاتش را ببیند.
منبع: http://www.haadi.ir

درباره نویسنده

سید عبدالمجید زواری

مدیر اندیشکده روابط بین الملل

خبرنامه اندیشکده روابط بین الملل

با تکمیل فرم زیر،از دست اول ترین اخبار روز دنیا مطلع شوید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • دسترسی به به محصولات ویژه سایت
  • تخفیف در کلیه دوره ها
  • دریافت پشتیبانی برای محصولات
  • بهره مندی از تخفیف های ویژه کاربران

جدید ترین محصولات

سبد خرید